برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

برسام آتیش کوچولوی دوست داشتنی

HaPpY FiRsT ToOtH

**دست بزنید و شادی کنید** شنبه ٢٠ آبانماه   ساعت 5 بعد از ظهر 6 روز مونده به پایان 8 ماهگی  اولین دنــــــــــــــــــــــــــدون کوچولوی برسام جوونم جوونه زد دوتای پایین تقریبا همزمان  ولی سمت چپی زودتر ولی هرچی باشه هنوزم بهت میگم: تــــــــــــــــــــو یــــــــــــــــــــــــه بی دندوونی  **و تو همچنان بهم میخندی** ...
27 آبان 1391

خوشمزه ترین کارهای برسام

  وقتی از خواب پا میشه و من هنوز خوابم و دست می اندازه تو صورتم تا بیدارم کنه   وقتی دارم نماز میخونم و از پام بالا میاد و تو صورتم نگاه می کنه و منتظر تا من بچًــــــــلونمش وقتی تو خواب عمیق هست و میام بهش یه سر بزنم، میبینم که تو خواب داره لبخند می زنه وقتی من از یه اتاق به اتاق دیگه میرم و میبینم که پشت سرم تند و تند چهار دست و پا داره میاد وقتی با هیجان از سر و کولم بالا میره و میخواد با لثه های بی دندونش، لپ منو بخوره   وقتی خوابش میاد و سرشو میذاره رو شونه ام و سفت گردنمو میچسبه  وقتی میخوام پوشکشو عوض کنم، از دستم در میره، پاشو از عقب میکشم؛ از خند...
26 آبان 1391

من و دکتر

١٨ آبانماه از زبون برسام با مامانی یه سر رفتیم پیش دکتری که منو به دنیا آورد؛ دکتر لیلا محمدی؛ تا مامان سوسی منو بهش نشون بده  منم اونجا حسابی دل مامانای قلنبه ای که اومده بودن واسه چک آپ رو بردم، دکتر می گفت از همچین مامانی باید همچین بچه بلاچه ای بیاد  ازش خوشم اومد خیلی دکتر مهربونی بود، تازه باهاش عکس یادگاری هم گرفتم   ...
18 آبان 1391

سید کوچک

سید کوچولوی ناز مامان پارسال همین موقع ها بود (١٠ آبان) که تازه جنسیتتو فهمیده بودیم و با اون عکسی که دکتر شاکری از صورت نازت بهم داده بود و منم روی یخچال چسبونده بودم تا هر روز ببینیمت... زندگی می کردیم (عکسو توی این صفحه  http://minini.niniweblog.com/post9.php     ببین) و امسال تو با یه لباس سبز کوچولو تند و تند واسه خودت چهار دست وپا توی خونه می چرخی ... باورم نمیشه که انقدر داره روزها زود میگذره ... وقتی اینطوری نگام میکنی دوووس دارم لهت کنم** به قول خاله راضیه دوست دارم بشینم رووت خخخخخ**      خدارو شکر می کنم و امیدوارم زیر سایه امیرالمومنین سالهای ...
15 آبان 1391

مهربونم

دیشب (6 آبان)بعد از شام من و فؤاد روی مبل نشسته بودیم که یهو دیدیم داره تند و تند با سینه خیز و چهار دست و پا خودشو به ما میرسونه ... رسید و با دوتا دستاش پاهای هردومونو گرفت و با مهربونی و هیجان با اون چشمای خندونش نگاهمون میکرد که بغلش کنیم  ووووووووووووووووی یعنی خوردیمش   ...
15 آبان 1391

یه روز سخت :(

٢ آبان: نی نی ملیحه از پیشش رفت ... اون که اومده بود تا بعد از روزای سخت با خودش آرامش بیاره... بعد از ٦ ماه که مامانش بهش حسابی وابسته شده بود و البته ما هم واسه اومدنش روزهارو می شمردیم تو یه روز پائیزی، تنهاش گذاشت و رفت ١   نمی دونم!! هرچی هم بگم، نمی تونم یه لحظه خودمو جاش بذارم و میدونم، می دونم خیلی خیلی سخت تر از چیزیه که ما فکرشو می کنیم ...  آهـــــــای دختر کوچولویی که اون بالا بالاهایی؛ یادت باشه این پائین خیلیها منتظر اومدنت بودن و دوست داشتن چهره نازت رو ببینن     پ.ن.1 مسمومیت بارداری فشار خون، اضافه وزن و پف کردن دوران بارداری رو جدی بگیرید   ...
7 آبان 1391
1